زمین از آن انسان نیست، انسان از آن زمین است
خطابۀ رئیس سیتل در سال ۱۸۵۴ م.
ترجمۀ بیژن فرهنگ درهشوری
گروه تخصصی نگارش، ترجمه، و پژوهش و گردآوری اطلاعات مکتوب
کارگروه تغییرات اقلیمی و میراث
خرداد ۱۴۰۲
مقدمه
این خطابه به وسیلۀ رئیس «سیتل»، از قبیلۀ «دوامیش» سرخپوستان، آمریکا در سال ۱۸۵۴ در پاسخ «فرانکلین پیرس» رئیس جمهوری وقت ایالات متحده ایراد شده است.
در آن زمان حکومت پرزیدنت» فرانکلین پیرس» در نظر داشت قبایل شمال غربی آمریکا را در محدودههای معین سکنی دهد. يک سال بعد رؤسای قبایل و حکومت آمریکا پیمانی را امضاء کردند که براساس آن قرار شد سرخپوستان سرزمینهای دلخواهشان را برای سکونت انتخاب کنند و سه ماه بعد جنگ به پایان رسید. اما مهاجرین و معدنگران به سرزمین سرخپوستان هجوم بردند. جنگ دوباره آغاز شد و سه سال ادامه یافت، تا آنکه قدرت سرخپوستان غرب آمریکا در هم شکسته شد.
خطابۀ «سی تل» در واقع از محدودۀ تلخ این جنگها بسی فراتر میرود و شکل پیامی عام و جهانی را به خود میگیرد. پیشگوییهای پیامبرانۀ او که از تار و پود فرهنگیِ طبیعی و نازکاندیشانۀ سرخپوستان مایه میگیرد، برای همۀ آنهایی که در این ربع قرن آخر قرن بیستم دربارۀ آیندۀ تمدن انسانی به تفکر نشستهاند، درسهایی ساده و در عین حال بغرنج در بر دارد.
«سی تل» میگوید که در شهر سفیدپوستان نمیتوان صدای شکفتن برگها را در بهار شنید. آنگاه در حالی که به دانش و درایت خود ایمانی راسخ دارد، با طنزی گزنده میافزاید «شاید من يک سرخپوست وحشیم و نمیفهمم.» او در واقع این فروتنی آلوده به انواع سرزنش و تمسخر را چون پتک بر سر آنهایی میکوبد که در چنگ آسمانخراشها گرفتار آمدهاند، فریاد تنهایی مرغ شب را نمیشنوند، به صدای شبانۀ غوکها در آبگیر گوش نمیدهند و طعم باد را که با عطر چمنزار شیرین شده، نمیچشند. او با «نافهمی» خود این حقیقت عریان را بیان میکند که در طبیعت همه چیز به هم پیوسته است یعنی چیزی که انسان دانشمند همهچیزدان شهرنشین، آن را به فراموشی سپرده است. «سی تل» با خشم میگوید «حرص آنها زمین را نابود میکند و پشت سرشان تنها کویری برجای خواهد ماند» و این جمله چقدر نزدیک است با این سؤال نگرانیآور «باری کامنر» اکولوژیست معروف معاصر که میپرسد «چگونه زمینی را برای فرزندان خود به ارث خواهیم گذاشت؟»
شکار و طبیعت
پ ن: ترجمۀ فارسی این خطابه در شمارۀ ۲۰۱ مجلۀ شکار و طبیعت (آبان ۱۳۵۵)، ص ۲-۳ و ۵۸-۵۹ به چاپ رسیده است و اینک به مناسبت سال «تحولات میراثی» با اجازۀ مترجم محترم، جناب آقای بیژن فرهنگ درهشوری، عضو پیوستۀ ایکوموس ایران، کسی که به طبیعت ایران عشق میورزد و عمر گرانمایه و پربار خود را تاکنون وقف شناسایی و حفاظت و معرفی آن و نیز دانش ارزشمند زندگی ایلهای عشایر ایران کرده است، در وبگاه مؤسسۀ فرهنگی ایکوموس ایران منتشر میشود.
رئیس بزرگ در واشینگتن پیام فرستاده که میخواهد سرزمین ما را بخرد.
رئیس بزرگ همچنین پیام فرستاده که دوست ماست و خوشی ما را میخواهد. این از مهربانی اوست، اما ما میدانیم که او چندان احتیاجی به دوستی ما ندارد!
ما به پیشنهاد شما توجه میکنیم، چرا که میدانیم در صورتی که زمینهایمان را نفروشیم، مردمان سفید با تفنگهایشان خواهند آمد و سرزمینهایمان را خواهند گرفت.
رئیس «سی تل» چه میگوید؟
رئیس بزرگ در واشینگتن میتواند به ما اعتماد داشته باشد، آنچنانکه برادران سفید ما به بازگشت فصلها ایمان دارند.
سخنان من همچون ستارگانند. آنها غروب نخواهند کرد.
شما چگونه می توانید آسمان را بخرید و بفروشید؟ یا گرمای زمین را؟ این برای ما عجیب است. هرگز طراوت هوا یا درخشش آب از آن ما نبوده، شما چگونه میتوانید آن را از ما بخرید؟
هر گوشه ای از این سرزمین برای مردم من مقدس است. هر برگ سوزنی درختان کاج، هر ساحل شنی، هر تیرگی نامشخص در جنگل انبوه، هر زمزمۀ پرواز حشرات در خاطره و زندگی مردم من مقدس است.
شیرهای که درون درختان جاری است خاطرۀ مردمان سرخ را حمل میکند.
مردمان سفید زادگاهشان را فراموش کردهاند، زمانی که در زیر ستارگان راه میروند.
ما جزئی از زمینیم و زمین بخشی از ما است. گلهای عطرآگین خواهران ما هستند، گوزنها، اسبها، و عقاب بزرگ، اینان برادران ما هستند. صخرههای سنگین، شیرۀ جانبخش چمن زارها، گرمای بدن کرهاسبان، و انسان همه از يک خانوادهاند.
پس زمانی که رئیس بزرگ در واشینگتن پیام میفرستد که میخواهد سرزمین ما را بخرد، از ما انتظار زیادی دارد.
رئیس بزرگ گفته است، ما را در محدودهای نگه خواهد داشت و ما با هم آسوده خواهیم زیست. او پدر ما خواهد بود و ما فرزندانش، پس ما به پیشنهاد خرید زمینمان توجه خواهیم کرد.
اما این آسان نیست، چراکه این سرزمین برای ما مقدس است.
آب درخشانی که در جویبارها و رودها جاری است، تنها آب نیست که خون پدران ماست.
اگر این سرزمین را به شما فروختیم، باید بهیاد داشته باشید که آن مقدس است، شما باید به فرزندانتان بیاموزید که آن مقدس است. هر انعکاس ظریف نور در آب پاک دریاچه از ماجراها و خاطرات زندگی مردم من سخن میگوید. زمزمۀ آب، صدای پدران من است. رودخانهها برادران ما هستند. آنها تشنگی ما را فرو مینشانند، قایقهایمان را حمل نموده و فرزندانمان را تغذیه میکنند.
اگر این سرزمین را به شما فروختیم، باید بهیاد داشته باشید و به فرزندانتان بیاموزید که رودها برادران ما و شما هستند و شما باید از این پس با رودخانهها چنان مهربان باشید که با هر برادری.
مردمان سرخ همیشه قبل از هجوم و پیشروی سفیدها عقب مینشستند، همچنانکه تیرگی کوهستان در برابر خورشید صبحگاه.
اما خاکستر اجداد ما برایمان مقدس است و مزارشان زمینی متبرک؛ و چنین است این تپهها و این درختان. این قسمت از جهان برای ما تقدیس شده است.
ما می دانیم که مرد سفید راه زندگی ما را نمیفهمند. هر سرزمینی برایش همان است که زمینی دیگر، چراکه او غریبهای است که در شب وارد شده و از زمین هرچه را میخواهد، میگیرد. زمین برادرش نیست، که دشمن اوست. زمانی که سرزمینی را بهدست آورد، در آن جای میگیرد. مزار پدرانش را پشت سر گذاشته و پروایی ندارد. او زمین را از فرزندانش ربوده و پروا ندارد. مزار پدران و زادگاه فرزندانش را از یاد برده.
او به زمین که مادر اوست لطمه میزند و با برادرش که آسمان است همچون شیئی تاراج شده یا خریده شده رفتار میکند. حرص آنها زمین را نابود خواهد کرد و پشت سرشان تنها يک کوير خواهد ماند.
راه ما از راه شما جداست. مناظر شهرهای شما چشم مردمان سرخ را میآزارد.
من نمیدانم شاید به خاطر آن باشد که سرخپوست وحشی است و نمیفهمد.
آنجا، شهر مردمان سفید، مکان آرامی نیست، جایی نیست که بتوان صدای شکفتن برگها را در بهار و یا صدای بال حشرات را شنید. اما شاید من يک سرخپوست وحشیام و نمیفهمم.
آنجا تنها هیاهو و سر و صدا است که گوش را میآزارد. آنجا شیرینی زندگی در چیست؟ در حالی که نتوان فریاد تنهایی مرغ شب را شنید یا نتوان صدای شبانۀ غوکها را در آبگیر گوش داد. من يک سرخپوستم و نمیفهمم.
اما مردم سرخ، صدای وزش نسیمی را که از فراز دریاچه میگذرد و بوی باد را که با باران وسط روز پاک شده یا با عطر کاج آغشته است، ترجیح میدهند.
هوا برای ما باارزش است. چراکه همه در آن سهیماند. شکار، درختان، و انسان همه یکسان از همین هوا فرو میدهند.
مردمان سفید گویی هوایی را که فرو میدهند، احساس نمیکنند و مانند بیماری که در روزهای طولانی میمیرد، از تعفن آزرده نیستند.
اما اگر سرزمینمان را به شما فروختیم بهیاد داشته باشید که هوا برای ما با ارزش است. چون هوا روح زندگی را به تمام موجودات میرساند، باد که نخستین نفس را به پدربزرگ ما رسانده آخرین آه او را هم گرفته. باد همچنین باید به فرزندان ما روح زندگی را بدمد.
اگر سرزمینمان را به شما فروختیم، آن را آنچنان محترم بدارید که سفیدها هم بتوانند در آنجا طعم باد را که با عطر چمنزار شیرین شده بچشند.
پس ما به خواست شما برای خرید زمینمان توجه خواهیم داشت. اگر آن را پذیرفتيم من يک شرط دارم. مردمان سفید باید شکارهایش را همچون برادران خود بدانند.
من يک وحشی هستم و راه دیگری نمی دانم.
من جسد هزاران بوفالوی پوسیده را در دشتها دیدهام که مردان شما از قطارهای گذران آنها را هدف قرار دادهاند. من يک وحشی هستم و نمیفهمم اسب آهنین شما چرا باید از بوفالوها که زندگی ما را تأمین میکنند، ارزش بیشتری داشته باشد؟
انسان بدون حیوان چیست؟ اگر همۀ حیوانات بمیرند، انسان از رنج يک تنهایی عظیم خواهد مرد. چون آنچه بر جانوران می گذرد،
به زودی بر انسان خواهد گذشت.
همه چیز به هم پیوسته است.
به فرزندانتان بگویید که زمین زیر پایشان، خاکستر اجداد ماست. پس آنها به زمین احترام خواهند گذاشت.
به فرزندانتان بگویید زمین از زندگی تبار ما سرشار است. به فرزندانتان بیاموزید آنچه را که ما به فرزندانمان آموختهایم ـ که زمین مادر ماست. آنچه بر زمین بگذرد بر فرزندان زمین هم خواهد گذشت. هر بی احترامی به زمین، بی احترامی به خود است.
این است آنچه ما می دانیم.
زمین از آن ما نیست. انسان از آن زمین است.
این است آنچه ما میدانیم.
همه چیز بههمپیوسته است، مانند خون که يک خانواده را به هم میپیوندد.
آنچه بر زمین میگذرد، بر فرزندان زمین هم خواهد گذشت. انسان بافت حیات را نمیسازد، بلکه خود رشتهای از آن است. هر آسیبی به بافت حیات، آسیبی است به خود انسان.
ما به پیشنهاد شما توجه میکنیم ما به محدودهای که میگویید میرویم: جدا و تنها و در صلح زندگی خواهیم کرد. اما روزها را چگونه خواهیم گذراند؟
فرزندان ما پدرانشان را دیدهاند که در جنگها به زانو در آمدهاند. جنگاوران ما شرمگیناند و بعد از شکست، روزها را به بیهودگی میگذرانند و تنشان را با خوراک شيرين و مشروب قوی فاسد میکنند.
ما روزها را کجا خواهیم گذراند؟ هر چند روزهای زیادی نمانده، چند ساعت دیگر، چند زمستان دیگر.
از فرزندان قبایل بزرگ که روزگاری در این سرزمین میزیستند و از گروه سوارکاران که در جنگلها میتاختند، دیگر کسی نخواهد ماند تا بر مزار مردمانی سوگواری کند که زمانی آنچنان قدرتمند و امیدوار بودند که اکنون شما.
چرا در ماتم نابودی قبیلهام بنشینم؟ قبیلهها را انسانها میسازند نه چیز دیگر. مردمان درگذرند همچون موج دریا. حتى مردمان سفید که خدایشان چون دوست با آنها همگام بوده و گفتگو میکند از چنین سرنوشتی گریز ندارند.
شاید در آینده برادران هم شدیم، خواهیم دید.
اینست آنچه ما میدانیم.
روزی پی خواهید برد که خدای ما و شما یکی است. شاید تصور میکنید که صاحب آن خدا هستید، همانگونه که آرزوی تصاحب زمین ما را دارید. اما نمیتوانید: خدا خدای انسانها است و مهربانی او برای همه یکسان است. این زمین برای او باارزش است و هر ستمی به زمین، اهانت بزرگی است به آفریدۀ خداوند.
مردمان سفید هم روزی خواهند رفت، شاید زودتر از قبایل دیگر.
به آلودن بستر خود ادامه دهید، یک شب در این آلودگی خفه خواهید شد. شما در نابود کردن طبیعت درخشان خواهید بود.
در آتش قدرت خدایی که حکومت بر این سرزمین و سرخپوستان را به شما داد هلاک خواهید شد.
سرنوشت شما شگفتانگیز است و نمیدانم آن زمان که بوفالوها را قتل عام کردید، آن زمان که اسبهای وحشی را رام کردید، زمانی که تپهها را با سیمکشی زشت و گوشههای دورافتادۀ جنگل را با بوی بدن مردمان سنگین کردید، آن وقت:
بیشهزار کجاست؟ بر باد رفت. عقاب کو؟ رفته.
پس چه مانده که با کره اسبهای چابک و با شکار وداع کند؟
پایان زندگی و آغاز جان کندن.
ما شاید بفهمیم، زمانی که رؤیای مرد سفید را بدانیم. مرد سفید در شبهای طولانی زمستان به فرزندانش نوید چه آیندهای را میدهد؟ چه تصوری در ذهن او روشن میشود که برای فردایش آرزو کند؟
رؤیای مرد سفید از ما پوشیده است، چون وحشی هستیم. پس ما راه خودمان را میرویم!
ما به پیشنهاد شما توجه میکنیم، اگر آن را پذیرفتیم، منطقهای را که گفتهاید به ما بدهید، آن جا دور از آنچه در تصور ماست زندگی خواهیم کرد.
زمانی که آخرین مرد سرخ از زمین ناپدید شد و خاطرهاش همچون سایۀ ابری از دشتها گذشت، این ساحل و این جنگل همچنان روح مردم مرا نگه خواهد داشت. چون آنها این سرزمین را دوست داشتهاند، بهسان نوزادی که آغوش مادرش را.
اگر این سرزمین را به شما فروختیم، آن را دوست داشته باشید، آنچنانکه ما دوستش داریم. آن را محافظت کنید، آنچنانکه ما محافظتش کردیم. آن را بدین سان که از ما میگیرید به خاطر بسپارید و با تمام نیروی خود و با تمام امکانات خود و با تمام قلب خود آن را برای فرزندان خود نگهدارید، دوستش بدارید، آنچنانکه خدا همۀ ما را دوست دارد.
این است آنچه ما میدانیم:
که خدای ما و خدای شما یکی است.
این زمین برای خدا عزیز است.
مردمان سفید از سرنوشت انسان جدا نیستند.
شاید در آینده برادران یکدیگر باشیم. خواهیم دید.
«پایان»
عکس رئیس سیتل، سال ۱۸۶۴ م.
